سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گناهى که پس از آن مهلت دو رکعت نماز گزاردن داشته باشم مرا اندوهگین نمى‏دارد . [نهج البلاغه]


ارسال شده توسط فرمانده در 87/11/17:: 12:37 صبح

همزمان با اوج انقلاب و تظاهرات و راه‏پیمائی‏ها، دومین فرزندم را باردار شده
بودم. حالا با آن سختی‏ها و داشتن یک فرزند 3 ساله،‏ در تمام راه‏پیمائی‏ها شرکت می
کردم. صبح زود از خانه خارج می‏شدم و تا بعد از ظهر دنبال تظاهرات و بقیه‏ی کارها.
و شب‏ها هم از تاریکی شب سوءاستفاده و به پخش اعلامیه و نوشتن شعار روی
دیوارها!
این مدت بارداری، تمام به اعتصاب و تظاهرات سپری شد. ماه‏های آخر را به
سختی می‏گذراندم.
همه چشم‏به‏راه قدم نورسیده بودند و مدام از من می‏پرسیدند:
بچه کی به‏دنیا می‏یاد؟!
می‏گفتم: هم‏زمان با ورود امام!
خلاصه اینکه، امام
آمد و فرزندم نیامد. گویا او خود منتظر خبر جدیدتری بود! من مطمئن بودم که او
می‏دانست،‏باید همراه با پیروزی انقلاب و نابودی استبداد و در آزادی کامل چشمش را
بر این دنیا باز کند!
این بود که در جواب همه‏ی کسانی که دوباره موعد تولد
فرزندم را می‏پرسیدند می‏گفتم : او هم‏زمان با پیروزی انقلاب می‏آید.

آخرین شب حکومت نظامی بود و اولین شبی که دخترم چشمش را بر این دنیا باز
کرد!
از خانه تا بیمارستان، ‏چند مرتبه، ‏نیروهای گارد به ما ایست دادند. و گاهی
هم نیروهای انقلابی به یاری ما می‏آمدند. آن‏ها را از تایرهای آتش زده‏شان
می‏شناختیم.
از خانه تا بیمارستان،‏گاهی ارتش شاه و گاهی نیروهای خودی ما را
متوقف می‏کردند تا اینکه بالاخره این مسیر طی شد و من به بیمارستان رسیدم!

حالا که به بیمارستان رسیده بودم، از رسیدگی پرستاران خبری نبود! مجبور شدم کمی
در محیط بیمارستان قدم بزنم. از پنجره بیرون را تماشا کردم. نیروهای ارتش شاه که
دیگر از ماندن، ناامید شده بودند، در آخرین لحظات عمرشان به خیابان‏ها ریخته بودند
تا تمام عقده‏های دلشان را خالی کنند. چه ناجوانمردانه بر سر و بدن آن پیرمردی
می‏کوبیدند که برای خرید نفت در صف ایستاده بود. با چشم‏هایم پیرمرد را دنبال
می‏کردم که ناتوان در کنار جوی آب بر زمین افتاده بود و حتی رهگذری هم صدای
ناله‏های او را نمی‏شنوید.

انگار دخترم می‏خواست،‏شاهد تمام آن صحنه‏ها باشد.
انگار وقتی آن همه ظلم و
ستم را دید،‏ نتوانست طاقت بیاورد و آخر در پایان سیاهی شب طاغوت و سپیدی صبح 18
بهمن متولد شد.

دخترم، ‏به محض ورودش به خانه،‏ خبر پیروزی انقلاب را از رادیو شنید. و فقط من
که مادر بودم لبخند رضایتی که بر لبش نقش بسته بود را می‏دیدم.

گویا فرزندم می‏خواست با انقلاب پا به عرصه‏ی وجود بگذارد.

زمین‏نوشت: و این بود یکی از بهترین هدیه‏هایی که انقلاب اسلامی ایران به من
داد،‏ و خدا را به خاطرش تا آخر عمر شاکرم.