همزمان با اوج انقلاب و تظاهرات و راهپیمائیها، دومین فرزندم را باردار شده
بودم. حالا با آن سختیها و داشتن یک فرزند 3 ساله، در تمام راهپیمائیها شرکت می
کردم. صبح زود از خانه خارج میشدم و تا بعد از ظهر دنبال تظاهرات و بقیهی کارها.
و شبها هم از تاریکی شب سوءاستفاده و به پخش اعلامیه و نوشتن شعار روی
دیوارها!
این مدت بارداری، تمام به اعتصاب و تظاهرات سپری شد. ماههای آخر را به
سختی میگذراندم.
همه چشمبهراه قدم نورسیده بودند و مدام از من میپرسیدند:
بچه کی بهدنیا مییاد؟!
میگفتم: همزمان با ورود امام!
خلاصه اینکه، امام
آمد و فرزندم نیامد. گویا او خود منتظر خبر جدیدتری بود! من مطمئن بودم که او
میدانست،باید همراه با پیروزی انقلاب و نابودی استبداد و در آزادی کامل چشمش را
بر این دنیا باز کند!
این بود که در جواب همهی کسانی که دوباره موعد تولد
فرزندم را میپرسیدند میگفتم : او همزمان با پیروزی انقلاب میآید.
آخرین شب حکومت نظامی بود و اولین شبی که دخترم چشمش را بر این دنیا باز
کرد!
از خانه تا بیمارستان، چند مرتبه، نیروهای گارد به ما ایست دادند. و گاهی
هم نیروهای انقلابی به یاری ما میآمدند. آنها را از تایرهای آتش زدهشان
میشناختیم.
از خانه تا بیمارستان،گاهی ارتش شاه و گاهی نیروهای خودی ما را
متوقف میکردند تا اینکه بالاخره این مسیر طی شد و من به بیمارستان رسیدم!
حالا که به بیمارستان رسیده بودم، از رسیدگی پرستاران خبری نبود! مجبور شدم کمی
در محیط بیمارستان قدم بزنم. از پنجره بیرون را تماشا کردم. نیروهای ارتش شاه که
دیگر از ماندن، ناامید شده بودند، در آخرین لحظات عمرشان به خیابانها ریخته بودند
تا تمام عقدههای دلشان را خالی کنند. چه ناجوانمردانه بر سر و بدن آن پیرمردی
میکوبیدند که برای خرید نفت در صف ایستاده بود. با چشمهایم پیرمرد را دنبال
میکردم که ناتوان در کنار جوی آب بر زمین افتاده بود و حتی رهگذری هم صدای
نالههای او را نمیشنوید.
انگار دخترم میخواست،شاهد تمام آن صحنهها باشد.
انگار وقتی آن همه ظلم و
ستم را دید، نتوانست طاقت بیاورد و آخر در پایان سیاهی شب طاغوت و سپیدی صبح 18
بهمن متولد شد.
دخترم، به محض ورودش به خانه، خبر پیروزی انقلاب را از رادیو شنید. و فقط من
که مادر بودم لبخند رضایتی که بر لبش نقش بسته بود را میدیدم.
گویا فرزندم میخواست با انقلاب پا به عرصهی وجود بگذارد.
زمیننوشت: و این بود یکی از بهترین هدیههایی که انقلاب اسلامی ایران به من
داد، و خدا را به خاطرش تا آخر عمر شاکرم.
از اطراف اصفهان،زنها را با اتوبوس به همراه ضرب و آهنگ فرستاده بودند برای شعار دادن ضد امام خمینی و برای شاه!
وسط یکی از میدونهای اصلی شهر،درود بر شاه میدادن! مدام پشت سر هم فریاد جاویدشاه میدادن!
برادرشوهرام که حالا شهید شده اند، اومدند و گفتند میخوایم، کوکتل مولوتف درست کنیم!
شما باید زحمتشو بکشید.
اکبر و اصغر، با سطل شن میآوردند،
سر همهی کبریتهایی که توی خونه داشتیم را با چاقو تراشیدم و ریختم توی شیشه نوشابههای خالی و بقیهی مخلفات!
درست میکردم و میگرفتم زیر چادرم و میرفتم تا وسط میدون شهر میدادم به پسرا!
اونا هم آتیش میزدن و پرتاب میکردن توی جمعیت شاه دوستهای بیسواد!
.
.
.
سخت مشغول بودیم، که پسر 8 ساله ی خانواده خبر آورد، که پاسبانها دارن میان!
سریع همه چیز را جمع کردم. اثری از آثار وسایل ساخت کوکتل نبود، ولی نگاه کردم دیدم دور و برم پر از اعلامیه اس! اعلامیههایی که شب قبل چاپ کردهبودیم ولی هنوز وقت نشدهبود بریم پخش کنیم!
گفتم، کجا بذارم؟! با یه پارچه بستم به شکمم!
ساواکیها با خشونت تمام وارد خونه شدند و همه جا را گشتند. یه نگاهی به من کردند، بیچارهها فکر کرده بودند، من باردارم!
سرخورده از خونه رفتند بیرون!
به پیشنهاد قاصدکم آمدهام، ولی به همت خودم میمانم!
از دیروز آمدهام،در امروز ماندهام، و تا فردا بیشتر کنارتان نیستم!
در این چند روز بهتر نیست امروز،دیروز ِ مرا ببینید، تا فردای قشنگتری داشته باشید؟!
پس به نام اویی که از رگ گردن به من نزدیکتر است و برای رضایش شروع میکنم.
همیشه به قاصدک میگفتم: چرا اینقدر توی اینترنت میچرخی؟!
میگفت: اگه ما به ظاهر بچه مذهبیها! توی اینترنت (یا به قول خودش دنیای لبتیغی) نباشیم، و خطر لب تیغ راه رفتن را به خودمون نخریم،پس میخواین،کی از خدا و ائمه و نایبش امام زمون که قراره به زودی بیان،توی دنیای مجازی حرف بزنه؟!
دیدم پربیراه هم نمیگه!
اگه من،چیزهایی که برای به ثمر نشستن انقلاب اسلامی ایران با چشمهام دیدم را توی دنیای لبتیغی! نگم،پس میخواین نامزد سابق مثلا ناپلئون بناپارت،از کشورگشاییهای فرانسه بگه؟!
پس به ثمر نشستن انقلاب چی میشه؟! خاطرات انقلاب حتی اگر 300 سال هم از پیروزیش بگذره،لااقل برای ما قدیمی میشه،اما هیچگاه خط نمیخوره!
پس همراهم باشید با قدیمیترین تازهنوشتههای دیوار ذهن من!